ادامه.. 🫴🏻☘️

#حمایت

پارت یازدهم – نادیده گرفتن هم، یه مدل دیدنه

صبح با صدای آرام برخورد قاشق‌ها شروع شد. سحر و تئو توی آشپزخانه مشغول آماده‌کردن صبحانه بودن، بوی نان گرم و چای دارچینی توی فضای تازه‌ی خونه پیچیده بود.  

سحر با لبخند گفت:  

— «آوا هنوز خوابیده، یکی باید بیدارش کنه قبل اینکه شرکت بره. دیره‌ها.»

تئو با لیوان چای توی دستش راهی اتاق شد، در رو زد، و گفت:  

— «خانم خواب‌آلود، باید بلند شی. دنیا داره می‌ره سرِ کارش، تو عقب نمونی.»

آوا بیدار شد؛ کمی سردرگم، کمی گیج از شب قبل. فقط حرف‌های مبهمی یادش می‌اومد، مثل اینکه کسی بالاخره فهمیده بودش… ولی صورتِ لحظه‌ها، همه پاک شده بودن.

بعد از خوردن لقمه‌ای ساده، آماده شد و راهی شرکت شد.

*

شرکت عماد با فضای شیشه‌ای، فرش‌های صنعتی، و سکوتی رسمی، انگار صحنه‌ی جدیدی از دنیای قدرت بود.

وقتی وارد لابی شد، ماهان را دید؛ پشت میز پذیرش، در حال صحبت با یکی از مدیرها، بی‌نقص، خونسرد، بی‌تفاوت. انگار شب قبل هیچ‌چیز نبوده. هیچ‌نگاهی، هیچ‌دستی، هیچ مکثی.  

آوا از کنارش گذشت، نگاه کوتاهی کرد، اما ماهان فقط گفت:  

— «صبح بخیر.»

و رفت.

آوا فقط زیر لب زمزمه کرد:  

— «صبح بخیر… آره، به‌ظاهر همه‌چیز خوبه.»

چند دقیقه بعد، عماد وارد شد. با لبخند نیمه‌رسمی گفت:  

— «آوا جان، اتاق کارتو آماده کردیم. این سمت... روبه‌روی اتاق ماهان. می‌خواستم نزدیک باشید، چون بعضی پروژه‌ها مشترکه.»

آوا سری تکان داد، اما ته دلش لرزید.

اتاقش شیشه‌ای بود. مثل همه‌ی اتاق‌ها، از بیرون همه‌چیز دیده می‌شد.

حدود نیم‌ساعت بعد، صدای خنده‌ای لطیف از اتاق ماهان شنیده شد. جسیکا، با لباس رسمی اما رنگی، وارد اتاق شد. دستش را روی شانه‌ی ماهان گذاشت، خم شد و چیزی در گوشش گفت. ماهان لبخند زد.

آوا نگاه کرد، انگار بی‌هدف، ولی دقیق. نگاهشان، لمسشان، رفتارشان... همه‌چیز مثل یک نمایش بود، ولی واقعی‌تر از هر فیلمی.

آوا برگشت سمت مانیتورش. چشم‌هایش پلک نزدن، ولی دلش گفت:

— «اگه اینطوریه… منم نادیده‌ش می‌گیرم. چون بعضی چیزا، اگه دیده بشن، دردناک‌ترن.»

دستش را روی موس گذاشت، و انگشتش بی‌صدا روی پوشه‌ی کاری لغزید.

کار شروع شده بود—ولی این بار، نه فقط با فایل‌ها… با احساساتی که پشت پنجره‌های شیشه‌ای، هیچ‌وقت پنهان نمی‌شن.

_____________________

لایک فراموش نشه 🙂